گاهی میخواهی قلمت را برداری و بنویسی . بنویسی از آنچه میبینی و میشنوی ولی نمیشود که نمیشود .
گاهی جوهر قلمت خشک می شود , قافیه ها رنگ می بازد و احساسات میمیرد و گاهی تحقیر میشوی . حال تصور کنید همه اینها یکجا اتفاق بیافتد چه میکنی؟
میخواهی دست به قلم بشی و بنویسی از روزهایی که به سختی میگذرند , میخواهی از نیش زبانها و کنایه های هواداران رقیب بگویی , میخواهی از اشکالات تیم بگویی و میخواهی گلایه کنی تا سبک شوی ولی یاد پیامهای بی شمار می افتی که برایت آمده است که عهدمان چه می شود ؟ حمایت کجا رفت ؟ چرا بهانه دست دشمن میدهید ؟ چرا روحیه هواداران و بازیکنان را پایین می آورید ؟
پشیمان میشویم میخواهیم قلم برداریم امید دهیم به هواداران , میخواهیم هواداران را سر ذوق و شوق بیاوریم , میخواهیم به هواداران بفهمانیم که اگر من و تو کنار بکشیم این تیم وضعیتش بدتر میشود ولی یاد دیگر پیامهای بی شمار می افتیم که وقتی ایراد نمیگویید پس چیزی نمیدانید یا آدم فلان کس هستید از فلانی پول میگیرید و یا یاد فحش ها می افتیم . باز منصرف می شویم .
گاهی باید سکوت کرد و به تماشا نشست و خود را و عشقت را به دست تقدیر سپرد . سنگ هم که باشی گاهی خرد میشوی از همه حرفها از همه کنایه ها به خاطر صبوری ها و حمایت ها از عشقت . وقتی هزاران نفر منتظرن چیزی بگویی ولی چیزی نداری بگویی و هر چه میخواهی چیزی بگویی نمی شود که نمی شود .
هادی صاحب خواجه -آبی پوشان
دیدگاه برای “وقتی جوهر قلمت خشک می شود”